Total Pageviews

Sunday, January 8, 2012

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

ما خراب غم و خمخانه ز می آباد است                      ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

 خیز و از شعله می آتش نمرود افروز                         خاصه اکنون که گلستان٬ ارم شداد است
 سیل کهسار خم از میکده در شهر افتاد                     وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
 با زلال خضرم از می روشن چه نیاز                          چشمه آب سیاهی که دراین بغداد است
 به جز از تاک که شد محترم از حرمت می                 زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
 گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من                        آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
 گفته ای نیست گرفتار مرا آزادی                            نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاداست
 چشم زاهد به شناسایی سر رخ و زلف                  دیدن روز و شب اعمی مادرزاد است
 گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود                   کانکه در عهد من این کوه کند فرهاد است
 هرکه یغما شنود ناله گرمم گوید                           آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

Wednesday, November 2, 2011

محتسب مولوی

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

Monday, October 31, 2011

مولوی بر هر چه همی ‌لرزی

در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

Thursday, October 20, 2011

کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من

گر بخارد پشت من انگشت من
خم شود از بار منت پشت من
همتی کو تا نخارم پشت خویش
وارهم از منت انگشت خویش

Friday, September 16, 2011

خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان

محتسب درنیمه شب جائی رسی//د دربن دیوارمستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو// ازاین خورده ام که هست اندرسبو
گفت آخردرسبوواگوکه چیست //گفت از آن خورده ام گفت این خفیست
گفت آنچ خورده ای گفت چیست آن //گفت آنک درسبومخفیست آن
دورمیشداین سوال واین جواب //ماندچون خرمحتسب اندرخلاب
گفت اورامحتسب هین آه کن //مست هوهوکردهنگام سخن
گفت گفتم آه کن هومیکنی //گفت من شادوتوازغم منحنی
آه ازدردوغم وبیدادی است //هوی هوی می خوران ازشادی است
محتسب گفت این ندانم خیزخیز //معرفت متراش وبگذاراین ستیز
گفت روتوازکجامن ازکجا  //گفت مستی خیزتازندان بیا
گفت مستی محتسب بگذارورو //ازبرهنه کی توان بردن گرو
گرمراخودقوت رفتن بدی //خانه خودرفتمی وین کی شدی
من اگرباعقل وباامکانمی //همچوشیخان برسردکانمی

Tuesday, July 26, 2011

مثنوی معنوی/فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن در میان ره نشاند او خاربن //ره گذریانش ملامت‌گر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند// هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پر خون شدی// جامه‌های خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار// چون بجد حاکم بدو گفت این بکن گفت آری بر کنم روزیش من //مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد// گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کار ما واپس مغژ //تو که می‌گویی که فردا این بدان که بهر روزی که می‌آید زمان// آن درخت بد جوان‌تر می‌شود وین کننده پیر و مضطر می‌شود// خاربن در قوت و برخاستن خارکن در پیری و در کاستن //خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشک تر// او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبر// خاربن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت// بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بی‌حس آمدی //گر ز خسته گشتن دیگر کسان که ز خلق زشت تو هست آن رسان// غافلی باری ز زخم خود نه‌ای تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای// یا تبر بر گیر و مردانه بزن تو علی‌وار این در خیبر بکن// یا به//گلبن وصل کن این خار را وصل کن با نار نور یار را /تا که نور او کشد نار ترا وصل او گلشن کند خار ترا// هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد آفتاب عمر سوی چاه شد// این دو روزک را که زورت هست زود پیر افشانی بکن از راه جود //این قدر تخمی که ماندستت بباز تا بروید زین دو دم عمر دراز //تا نمردست این چراغ با گهر هین فتیلش ساز و روغن زودتر// هین مگو فردا که فرداها گذشت تا بکلی نگذرد ایام کشت